خطابی کرد آدم کای دل و جان


بگو با من کنون این راز پنهان

که خاتم کیست تا من باز دانم


که شد تازه از این روح و روانم

که باشد مصطفی یا رب مرا گوی


که در میدان عشق او منم گوی

بدو گفتا که ای آدم بدان هان


محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان

طفیل او ترا من آفریدم


ز نسل او ترا من برگزیدم

طفیل اوست این جنت که دیدی


ولیکن اسم او اکنون شنیدی

طفیل اوست ماه و چرخ و انجم


همه در پرتو رویش بود گم

طفیل اوست این اشیا سراسر


ز دیدارش در این جنات برخور

اگر می او نبودی تونبودی


که گفتی اندر اینجاگه شنودی

اگر او مینبودی خود دم تو


کجا بودی اسامی آدم تو

طفیل اوست دنیا آخرت هم


طفیل ذات او حوا و آدم

مرا محبوب اوست ای آدم اینجا


از او پیدا نمودم جمله اشیا

ز بهر او تمامت آفریدم


ترا از بهر او من برگزیدم

پس آنگه داد آدم نیز صلوات


خروش افتاد در حوران جنات

خروش افتاد اندر عرش و افلاک


ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک

خروش افتاد در ذرات عالم


از آن هیبت زبان در بست آدم

ملایک بر فلک در عین صلوات


تمامت غلغه افکنده ذرات

چو آدم آنچنان اغراض حق دید


درون جان خود او مصطفی دید

درون جان عیان نور محمد


همی دید او مصور یا موید

دعا کرد آن زمان بگشاد او دست


ز عجز خویشتن شد نیز در هست